عکسای اولین تابستان محمدکیان
کیان کوچولو انقد سیبیلای این جری بیچاره رو کشیدی که همش فرفری شده
این عکسی که با حوله گرفتیم ازت اولین باریه که خودم تنهایی حمام بردمت و کلی خوشحال بودم توم که اصلا گریه نکردیو خوشحالی من چند برابر شد.
پسرکم انقد شیطون بودی قربونت برم که از اواخر چهارماهگی مجبور بودم بذارمت تو روروئک قربون این چشمای خوشگلت که دنیای منه.
اینجا تو شیش ماهت بود و تازه یاد گرفته بودی بشینی
قند وعسل برو ادامه مطلب....
این عکسا مربوط به تابستان سال 93 که ما تو سرپل ذهاب و توی خونه های سازمانی پادگان ابوذر بخاطر شغل پدری زندگی میکردیم پسرک باهوشم ما روزای خوبی رو اونجا میگذروندیم. گاهی اوقات شب ها هم تنها بودیم و من هزاران بار خدارو شکر میکردم که تو عزیزدلم پیشمی.
پسر گلم ما دقیقا تا پایان 8 ماهگیت تو سرپل زندگی کردیم اونجا هم بعدظهرها تو پادگان تدریس میکردم البته بیشتر به خواست مردم اونجا بود که رفت و آمد براشون سخت بود. گاهی اوقات که پدر سر کر بود من تورو هم میذاشتم تو کالسکه و باخودم میبردم سر کلاس که بچه ها کلی برات ذوق میکردن و حواس همه به تو بود بجای درس.
کیان مادر ما با عروسی خاله فرشته و عمو بهرام اومدیم صحنه و یه مدتی درگیر عروسی بودیم وعد از اون هم آموزشگاه زبان مادر راه اندازی شد و از 7د مهر 93 بود که کلاسا شروع شدن و من مجبور شدم از تو دور بشم مامان جون زحمت نگهداری از تورو به عهده گرفت که همین جا ازش صمیمانه تشکر میکنم و دستان مهربانشو میبوسم.
کیانی باورت نمیشه روزهای اول کارم بخاطر دوری از تو بارها قلبم میخواست از جا دربیادو چندین بار اشکم در میومد با اینکه صبح ساعت 9 میرفتم و ساعت 12 تا 2 دوباه پیشت بودم و غروب ساعت 8 برمیگشتم و همه ی وقتم تا زمن خواب با تو میگذشت. و کنارت موقع خواب خدا میدونه که چقدر آرامش داشتم. کیانم میخام بدونی که قلبم تو سینه فقط وفقط به امید خوشبختی و بالندگی تو میتپه.
الان 24 اسفند ماهه و بخاطر نزدیک شدن به عید آموزشگاه تعطیله و من و تو کلی با هم خوش میگذرونیم و برای این تعطیلات حسابی نقشه تازه قراره بریم وسیله هامونم از سر پل ذهاب بیاریم و برای همیشه با اونجا خدا حافظی کنیم چون از اون موقع اونج نرفتیم و من خیلی خوشحالم.